نامه اي از مهاباد
سلام هموطن، سلام هم
قبيله!
تويي كه اون ورِ آبي! تويي كه از بدِ قصه، غربت نشين شديُ حسرت نفس كشيدن تو هواي ايران، تموم وجودتُ پُر كرده...من درد تو رُ ميدونم.
تويي كه اون ورِ آبي! تويي كه از بدِ قصه، غربت نشين شديُ حسرت نفس كشيدن تو هواي ايران، تموم وجودتُ پُر كرده...من درد تو رُ ميدونم.
آخه ما هم كه
تو ايرونيم، اگر چه داريم هواي وطن رُ تو ريه هامون فرو ميديم، اما خاكسترنشينِ
آتيشي هستيم كه گُرگـُرِش تيكه تيكه تنِ ايرانُ
مي بلعه.حتما آخريشُ تو يوتيوب يا تلويزيوناي مختلف ديدي و شنيدي! داستان
مهاباد و بچه هاي فرياد....
اون روز، يه روز خاكستري بودكه كِسالت آسمونش، خميازهي هر رهگذري رُ در ميآورد.
يه روز خاكستري كه انگار صبحُ با ياد بدهكارياش شروع كرده بود. بدهي به تك تكِ
آدماي شهر! بخاطر لحظات و ساعاتي كه
ميگذشت و شاديِ آزادي تو كوچه ها نمي پيچيد....
دوشنبه، چهاردهم ارديبهشت بودُ منم مثل خيليا يه رهگذر خسته بودم كه داشتم از جلو
اون هتل لعنتي رد ميشدم. هنوز منظرهي
آجراي زشت و قهوهيي رنگش جلو چشام ظاهر نشده بودكه يه فرياد بلند نگاهم رُ دزديد.
صدا صداي يه زن بود. صدا مث رعدي پيچيد و خاموش شد. بعدم همهمهي آدما بود كه لحظه
به لحظه بيشتر ميشد.
به سرعت خودمُ رسوندمُ با كنجكاوي سعي
كردم از لاي جمعيت رد شَم.كنجاوي يي كه چند لحظه بعد به حس عجيبي از خشم وفرياد تبديل
شد.
كنار پياده رو، جلو هتل تارا، يه دختر معصوم پخش زمين شده بودُ خونِ سرخش مثل
قطرههاي اشك رو صورت خيابون جاري بود.
يكي داد زد: آمبولانس بيارين! يكي ديگه گفت: تموم كرده زبون بسه! يكي پرسيد: دِ
آخه برا چي خودشُ پرت كرد. چهرهش مث پنجهي آفتابي بود كه حالا غروب كرده وُ
سرخيِ شفق،آروم آروم مي پوشونَدِش.
جنازه رُ كه بردن، پچپچه ها گـُر گرفتن!
از همونجا جلوِ هتل شروع شد. بعدَم تو فضاي مجازي،تو اس.ام.اسا و بلوتوثا، همه جا
داستان فريناز پيچيده بود. وقتي اون گرگ وحشيُ هار درِ اتاقُ مي بنده، فريناز تازه ميفهمه كه بعد از
ريحانه، نوبت اونه! با دوستش توي همون هتل تماس ميگيره اما... اما ديگه دير شده
بود.حتما باخودش ميگه : نه! نه! من اون آهوي لرزوني نيستم كه از دندون قروچهي گرگ
بترسم!
به ياد قصه پلنگ و ماه ميافته. همون
پلنگي كه از بالاي صخره ها جَستي ميزنه تا ماهُ با دستاش بگيره اما جسارت پلنگ،
هميشه با مرگ سرخش همراهه...
پس پلنگ قصه اينبار هم فرصت انتخاب رُ از دست نميده.ميپره توي بالكن هتلُ براي بغل كردن ماه روشن آرزوهاش، بي محابا ميجهه.....
سه روز بعد، پچپچه ها مث جرقه هايي كه
كنار هم مي افتنُ آتيش به پا ميكنن، اَلو گرفتن.
هتل تارا خاكستر شد. بعدم تموم كردستان
گُر گرفتُ اين فرياد تا قاميشليِ سوريه هم رفت.
آره... ما لب به مهر كردني نيستيم.
واسه همينم هست كه بهت ميگم: آهاي غربت نشين درد! تو گلوي فرياد ما باش! همه ي
واژه هايي كه ما تو خيابوناي سردشت و مهاباد فريادشون كرديم، همشون براي تو! بگير
و تو گوش دنيا، تو ژرفاي كهكشون پرستاره
فريادشون كن. نذار ديو سكوت قصه ي پلنگ و ماهُ خاموش كنه...
ا - ح


Unknown

Posted in:
0 comments:
Post a Comment
از كامنت و نظرشما ممنون هستم